بدون عنوان
امروز اولین و آخرین امتحان بابایی تمام شد. دو هفته جو سنگین و استرس به پایان اومد. دیگه از موقعی که بابا اومده گفتم امیرحسین تحویل شما! دیگه عوض کردن و سرگرم کردنت با باباست. اما اتفاقاتی که در آستانه پایان چهارماهگی در این ماه افتاده: غلت خوردن: که البته پس از تشویقهای ما دوشنبه اتفاق افتاد و تو یک روز چهار بار غلت خوردی. من از ذوقم به بابا که سر کلاس هم بود زنگ زدم و گفتم! البته دیگه خیلی تمایلی به غلت زدن نشان ندادی! خیلی عجله ای نداری! ما هم خیلی عجله نداریم با چهار دست و پا رفتنت خونه را به هم بزنی! پوف کردن: با دهنت صدا در میاری و آب دهنشو پوف میکنه. بعضی وقتها تند تند و پشت سر هم اینکارو میکنی. معلومه خیلی کیف میکنی. خوردن...